پایان تابستان 93 کیان عزیزم
کیان جان پسر نازنینم از اینکه یه مدت طولانی وبلاگت رو آپ نکردم شرمنده ام؛ هر چه بزرگتر میشی مجال کمتری برای این کارها به مامان میدی. ولی عزیز دلم عکسها ت رو گلچین کرده بودم تا در اولین فرصت وبلاگت رو آپ کنم. در حال حاضر شما به خونه بابا علی رفتی راستش برعکس چند ماه گذشته این روزها قبول نمیکنی که بدون من و بابا خونه مادر جون و بابا علی بری و تا میگم کیان میری خونه مادرجون بمونی؟ با گریه میگی خودتم بیا!!! این رو میزارم به حساب تغییرات هورمونی که هر شش ماه برای بچه های در حال رشد رخ میده و روحیات اونهارو متحول میکنه؛ خلاصه امروز راضی شدی همراه بابا بری و بابایی هم بعد رسوندن شما به دفتر کارش رفته و من هم علی رغم اینکه...