کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

وبلاگ کیان، مرد کوچک

سفرنامه شمال در اولین روزهای تابستان 93

1393/4/13 13:53
نویسنده : الناز
484 بازدید
اشتراک گذاری

پسریم

سلام مامانی

ماشالله این روزها از زندگی مون انقدر پر از کار و برنامه شده که کمتر فرصتی پیدا میکنم تا وبلاگت رو آپ کنم. الان هم شما منزل بابابزرگ هستی و بابایی هم جهت امور کاری از روز گذشته به شهر نوشهر رفته و در حال حاضر من منتظر هستم تا بابایی از راه برسه و در این فرصت وبلاگت رو آپ میکنم. یه کمی از این روزهایت بنویسم و بعد بریم سراغ سفرنامه شمال ... حدودا دو ماه دیگه دو سالت کامل میشه و من گاهی اوقات باورم نمیشه که زمان انقدر زود میگذره و انگار همین دیروز بود که بدنیا اومده بودی. هر روز کارها و کلمات جدیدی یاد میگیری مثلا دیروز داشتیم با هم بازی میکردیم بازی که تموم شد گفتم پسریم بیا از اول بازی کنیم و گفتی اوزل یعنی همون از اول...چند روز پیش هم وقتی داشتی شیطنت میکردی گفتیم کیان کله پا نشی و انقدر از این کلمه خوشت اومد که غش غش میخندیدی و میگفتی کربا یعنی همون کله پا ... یه کارایی میکنی که میخوام بخورمت مثلا بالش رو میذاری رو سرت میگی کیان؟ منم میگم کیان کجایی؟ میگی اینجام، انقد با نمک و شیرین ادا میکنی که دلم قنج میره. این روزها هم برای تعویض پوشک روی توالت فرنگی میشنی و با شلنگ میشورمت کلی خوشت میاد، صبح ها هم که از خواب بیدار میشیم میریم دستشویی روی چهارپایه کوچولو وا میستی دست و صورتت رو میشوری بعد میایم با حوله مخصوص خودت خشک میکنی حتی با هم مسواک هم میزنیم دیگه کم کم داری امور شخصی ت رو یاد میگیری عزیز دلم.

خوب این پست اسمش سفرنامه شمال بود دلم میخواد تا اونجا که میتونم خاطرات لحظات شیرینت رو بنویسم.در اولین روزهای گرم تابستان طی یک برنامه پیش بینی نشده تصمیم گرفتیم تا به شمال کشور سفر کنیم، مادر جون(مامان بابایی) به همراه خانواده دایی بابایی برای چند روزی به شمال سفر کرده بودند و در ویلای دوست عمو رضا واقع در شهرستان چمستان مستقر شده بودند از قضا بابا محمد هم همون روزها در شهر نوشهر پرونده کاری رو باید پیگیری میکرد و از اونجایی که از چمستان تا نوشهر یک ساعت راه بود قرار بر این شد که به خانواده مادر جون و دایی بابایی بپیوندیم تا هم آب و هوایی عوض کنیم و هم بابا محمد با خیال راحت به امور کاریش برسه. روز حرکت از تهران به شمال دنبال عمو رضا رفتیم تا همسفر ما بشه و خیلی هم خوب شد چون پیش شما نشست و در طول مسیر سرگرم بودی و مامان هم از نق و غر بین راه در امان بود. اول های مسیر کمی خوابیدی و بعد بیدار شدن با mp4 عمو موسیقی گوش دادی.

باقی داستان در ادامه مطلب...

حدودای ساعت چهار به ویلا رسیدیم و بعد از استراحت هنگام غروب خورشید به دریا رفتیم. نمیدونم چرا از دریا خوشت نیومد و از اینکه روی ساحل پاهای ما و خودت شنی میشد عصبانی میشدی و گریه میکردی و میخواستی که دست و پاهامون تمیز باشه حتی آب بازی هم نکردی. بعد از اینکه غروب زیبای خورشید رو نگاه کردیم به ویلا برگشتیم و فردای اونروز بابا بدنبال کارهای اداریش رفت و شما هم با عمو رضا مشغول آب بازی شدی.

بالاخره ظهر شد و بابا محمد برگشت و ما هم آماده شده بودیم تا برای ناهار به جنگل بریم. بعد از رسیدن به جنگل مردها مشغول درست کردن جوجه کباب شدند و شما در طول این مدت در خواب ناز بودی.

نمای جنگل زیبای سیاکلا

عکس یادگاری کیان و بابا محمد

موقع برگشت به ویلا از جنگل جلوی ورودی جنگل یه زمین بازی کوچولو بود که شما قطار سوار شدی و کلی حال کردی.

فردای اونروز خوب هم موقع برگشت به تهران بود و تصمیم بر این شد که از جاده چالوس برگردیم اومدنی از جاده هراز اومده بودیم تفریحی و نمه نمه از جاده چالوس برگشتیم و از مناظر لذت بردیم.

کیان و بابا محمد در جاد دیزین

خلاصه به یاری خدا این سفر رو هم پشت سر گذاشتیم و به خونه خودمون برگشتیم که واقعا هم هیچ جا خونه خود آدم نمیشه پسرکم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله سحر
13 تیر 93 15:19
اي خدا علم چقد پيشرفت کرده.... ;-) زمان ما دفتر خاطراتم يه ارزو بود :-P اميدوارم دو که هيچي دانشگاه رفتن و عروسي و بچه هاش ببيني
سانی مامی شادیسا
22 تیر 93 14:27
عزیز دلمممممممم ماشالله به کیان گلم که انقدر مرد شده یه عالمه بوووووووووووووووووووووووس همیشه به سفر دوست خوبم