کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

وبلاگ کیان، مرد کوچک

پدر و پسری

اولین عکس کیان با بابا جونش ( گرمترین و امن ترین آغوش دنیا )   وقتی کیان و بابا جونش با هم میخوابن   فیس تو فیس دوست دارم مثل بابام باشم   بابای فداکار در پاسی از شب تا مامان غذا رو آماده میکنه یه چرت بزنیم بابا جون عشقولانه پدر و پسر وقتی کیان و باباجونش با هم تنها میشن یه روز خوب بهاری در پارک جنگلی سرخه حصار همراه بابا جونم   حضور کیان همراه بابا در زمین فوتبال ما عاشق کارهای پر هیجانیم -------------------------------------------------------------------------------------------------...
5 اسفند 1392

نی نی پارتی کیان جون

پسرکم   زمانی که توی دلم بودی من مطالبی درباره دوران بارداری از اینترنت سرچ میکردم که با نینی سایت آشنا شدم. و این خوش شانسی من بود که از طریق کلوب های این سایت با تعدادی خانم خوب که اونها هم مثل من باردار بودن آشنا بشم. اسم این کلوب "فرشته های ناز نازی شهرویور 91" بود. ما مامانها در طول دوران بارداریمون تجربه ها و احساساتمون رو از طریق این کلوب با هم در میون میذاشتیم تا اینکه شهریور ماه فرا رسید و نینی هامون یکی یکی بدنیا اومدن. و ما باز هم از طریق کلوبمون با هم در ارتباط بودیم و قدم به قدم بزرگ شدن نینی هامون رو با هم تجربه میکردیم، تا اینکه یه روز تصمیم گرفتیم همدیگرو ببینیم. اولین دیدار در رستوران بود که من چون چند روز ...
5 اسفند 1392

پایان شانزده ماهگی و از شیر گرفتن پسرکم

پسرکم با تمام شدن شانزدهمین ماه از زندگی ت من و بابا جون تصمیم گرفتیم که شما رو از شیر بگیریم. اگه بخوام از احساسم بگم قلبا راضی به این کار نبودم و دوست داشتم تا پایان دوسالگی ت خودم از شیره وجودم بهت بدم اما گاهی زندگی اونطور که دوست داری پیش نمیره. روزهای اول خیلی سخت بود چون شیر روزانه رو کامل قطع کردم خیلی بی تابی میکردی و دائم بغلم بودی باید سرگرمت میکردم و یا بیرون میبردمت. تا یک هفته شبها موقع خواب و صبحا وقتی بیدار میشدی شیرت میدادم اما بعد از یک هفته اون رو هم قطع کردم. شب اولی که شیر نخوردی تا صبح بیقرار بودی و حسابی گریه و شیون کردی منم پا به پای شما گریه میکردم برای من هم خیلی سخت بود چون شیر دادن به تو برای من هم...
10 بهمن 1392

اولین سفر خارج از کشور کیان جون

تیر ماه 1392 من و بابا جون تصمیم گرفتیم همراه شما به مسافرت بریم تا حسابی خستگی در کنیم، بابا جون بلیط هامون رو برای 19 تیرماه که مصادف با ماهگرد دهم شما هم بود رزرو کرد، پرواز ما به سمت کشور ترکیه و شهر آنتالیا بود البته این پرواز مستقیم نبود و ما بعد از فرود آمدن توی شهر اسپارتای ترکیه با یک اتوبوس درجه یک و با راهنمایی لیدر به شهر آنتالیا رفتیم و توی هتل پنج ستاره ونیزیا به مدت یک هفته اقامت کردیم. سفرنامه کیان به شرح تصویر در ادامه مطلب شهر اسپارتا ( اتوبوس توی این محل زیبا نگه داشت تا مسافرها خستگی در کنند و  خرید کنند ) فروشگاهی در شهر اسپارتا شهر زیبای اسپارتا  ...
9 بهمن 1392

اولین های عزیز دلم

کیان جون در روز یکشنبه نوزدهم شهریور ماه 1391 در بیمارستان رساالت تهران بدنیا اومد و زندگی الناز و محمد عاشقانه تر از همیشه شد و با دیدن اولین های پسر نازمون هر لحظه بیشتر از قبل شاکر خداوند بزرگ و مهربان هستیم. به خونه خوش اومدی پسرم پسرم در خواب ناز، اولین روزی که از بیمارستان به خونه اومدیم. -----------------------------------------------------------------------------------------------------------------   اولین باری که توی خونمون حمام رفتی سه روز از بدنیا اومدنت میگذشت و یک روز بود که از بیمارستان مرخص شده بودی. اولین حمام به کمک بابا جون و مامان بزرگ (مامان مامان) عافیت ب...
9 بهمن 1392

خاطره متوجه شدن بارداری

بنظرم یکی از موهبت هایی که خدا به ما زنها داده رشد کردن یه موجود آسمانی و پاک در درونمون هست، حداقل برای من باردار شدن راهی برای شناخت خدا و حس کردن قدرت بی نهایتش بوده. بیان کردن این حس عجیب در قالب جملات سخته . از زمان به دنیا اومدن پسرم تا الان هر لحظه با دیدن مراحل رشد و هر روز بزرگتر شدنش هیجان زده میشم، از دیدن همه تلاش هاش برای شناختن دنیای اطرافش واقعا شگفت زده میشم و باز هم مات و مبهوت به قدرت خدا فکر میکنم. خدایا شکرت برای اینکه من و همسرم رو  لایق مادر و پدر شدن دونستی و فرزندی سالم به زندگی ما  هدیه داد.   حال و هوای من قبل از باردار شدن    اون روزها تصمیم گرفته بودیم به یک...
6 بهمن 1392

روزهای شیرینی که زود میگذره

کیان جان،مادر نزدیک به دو ماه دیگه یکسالت تموم میشه باورم نمیشه به همین زودی یکسالت میشه. یه روز به خودم میام میبینم که یه پسر خوش قد و بالا شدی دلم واسه این روزهات و کارهای شیرینت حسابی تنگ میشه...یه وقتهایی که حسابی شیطونی میکنی و عصبانی میشم با گفتن این جمله "روزها زود میگذره از اینکه پسرت سالم و پر تحرک هست لذت ببر،از کارهای شیرینش لذت ببر..." آروم میشم و درکت میکنم که همه شیطنت هات واسه شناختن دنیای اطرافته این همه ورجه وورجه برای رشد و بزرگتر شدنته...تا چند وقت پیش هم فکر میکردم زیاد از بازی های بچه گانه لذت نمیبرم و ناراحت بودم ازینکه نمیتونم با تمام وجود باهات بازی کنم اما وقتی کنارت نشستم و شروع کردم با اسباب بازیهات بازی کردن ...
24 دی 1392

پایان پانزده ماهگی

پسر نازم کیان بسلامتی پانزده ماهگی رو تمام کردی و در شانزدهمین ماه زندگیت بیشتر از همیشه کارهای شیرین انجام میدی و مثل همیشه باعث شادی دل مامان بابا میشی. واسه پانزدهمین ماهگرد تولدت کیک شکلاتی خریدم اما راضی نشدی باهاش عکس بندازی و گریه میکردی به خاطر دندانهای کرسی ت که در حال در آمدن بودن اذیت و بی حوصله بودی و تنها تونستم این عکس رو ازت بگیرم.  پایان پانزدهمین ماه زندگی کیان جون   دوست دارم از کارهای شیرینت بنویسم.الان دیگه ماشالله همه حرف های مامان بابا رو میفهمی به نظرم تو یه بچه خاص و باهوشی همیشه از خدا میخوام کمکمون کنه تا تو رو در مسیر درستی از ...
3 دی 1392

کیان عزیزم تولد یکسالگی ت مبارک

جشن تولد یکسالگی کیان جون پسرم یکسال از اومدنت به زندگی مون گذشت و من باز هم هزاران بار خدارو بخاطر وجودت شکر میکنم چون با اومدن تو زندگی من و بابا محمد شیرین تر و زیباتر از همیشه شد. و بی شک در این سال گذشته با دیدن اولین های تو پر شوق و شعف ترین روزهای زندگی مان رو سپری کردیم. من و بابا دوست داشتیم برای اولین سالگرد تولدت جشنی بگیریم هر چند کوچک و خودمونی. من دوست داشتم برات یک جشن تولد تم دار بگیرم، تم عدد یک رو انتخاب کردم بعدش به همراه بابا رفتیم مقوا و کاغذ رنگی و مداد رنگی ... خریدیم. بعد خودم برات درست کردم هرچند به زیبایی و تمیزی تم های آماده فروش نشد اما با همه عشق و ذوقم برات درست کردم عزیزم. روز تولدت سه شنبه ب...
26 آذر 1392

روزهای خوب خرید سیسمونی

کیانم روزهایی که توی دلم بودی عجب روزهای پر اضطراب و در عین حال شیرینی بود... با همه اون نگرانی ها به خاطر سالم بودنت توی دلم با یه ذوق بی نظیر دنبال خرید سیسمونی بودم تک تک وسایلت رو به همراه بابا محمد خریدیم یادمه یه روز با مامانی رفتیم خیابون بهار انقدر با وسواس دنبال وسایل سیسمونی بودم و از این مغازه به اون مغازه میرفتم که مامانی گفت من دیگه باهات نمیام پا ندارم این همه بگردم. ازون به بعد با بابا محمد چقدر رفتیم و اومدیم یه وقتها چهار پنج ساعت رو فقط صرف خرید چند تا تیکه لباس میکردیم. هنوز هم وقتی به خیابون بهار میرم  همون احساس خوب بهم دست میده. حدودا شش ما...
10 آذر 1392