کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

وبلاگ کیان، مرد کوچک

نی نی پارتی کیان جون

پسرکم   زمانی که توی دلم بودی من مطالبی درباره دوران بارداری از اینترنت سرچ میکردم که با نینی سایت آشنا شدم. و این خوش شانسی من بود که از طریق کلوب های این سایت با تعدادی خانم خوب که اونها هم مثل من باردار بودن آشنا بشم. اسم این کلوب "فرشته های ناز نازی شهرویور 91" بود. ما مامانها در طول دوران بارداریمون تجربه ها و احساساتمون رو از طریق این کلوب با هم در میون میذاشتیم تا اینکه شهریور ماه فرا رسید و نینی هامون یکی یکی بدنیا اومدن. و ما باز هم از طریق کلوبمون با هم در ارتباط بودیم و قدم به قدم بزرگ شدن نینی هامون رو با هم تجربه میکردیم، تا اینکه یه روز تصمیم گرفتیم همدیگرو ببینیم. اولین دیدار در رستوران بود که من چون چند روز ...
5 اسفند 1392

پایان شانزده ماهگی و از شیر گرفتن پسرکم

پسرکم با تمام شدن شانزدهمین ماه از زندگی ت من و بابا جون تصمیم گرفتیم که شما رو از شیر بگیریم. اگه بخوام از احساسم بگم قلبا راضی به این کار نبودم و دوست داشتم تا پایان دوسالگی ت خودم از شیره وجودم بهت بدم اما گاهی زندگی اونطور که دوست داری پیش نمیره. روزهای اول خیلی سخت بود چون شیر روزانه رو کامل قطع کردم خیلی بی تابی میکردی و دائم بغلم بودی باید سرگرمت میکردم و یا بیرون میبردمت. تا یک هفته شبها موقع خواب و صبحا وقتی بیدار میشدی شیرت میدادم اما بعد از یک هفته اون رو هم قطع کردم. شب اولی که شیر نخوردی تا صبح بیقرار بودی و حسابی گریه و شیون کردی منم پا به پای شما گریه میکردم برای من هم خیلی سخت بود چون شیر دادن به تو برای من هم...
10 بهمن 1392

اولین سفر خارج از کشور کیان جون

تیر ماه 1392 من و بابا جون تصمیم گرفتیم همراه شما به مسافرت بریم تا حسابی خستگی در کنیم، بابا جون بلیط هامون رو برای 19 تیرماه که مصادف با ماهگرد دهم شما هم بود رزرو کرد، پرواز ما به سمت کشور ترکیه و شهر آنتالیا بود البته این پرواز مستقیم نبود و ما بعد از فرود آمدن توی شهر اسپارتای ترکیه با یک اتوبوس درجه یک و با راهنمایی لیدر به شهر آنتالیا رفتیم و توی هتل پنج ستاره ونیزیا به مدت یک هفته اقامت کردیم. سفرنامه کیان به شرح تصویر در ادامه مطلب شهر اسپارتا ( اتوبوس توی این محل زیبا نگه داشت تا مسافرها خستگی در کنند و  خرید کنند ) فروشگاهی در شهر اسپارتا شهر زیبای اسپارتا  ...
9 بهمن 1392

اولین های عزیز دلم

کیان جون در روز یکشنبه نوزدهم شهریور ماه 1391 در بیمارستان رساالت تهران بدنیا اومد و زندگی الناز و محمد عاشقانه تر از همیشه شد و با دیدن اولین های پسر نازمون هر لحظه بیشتر از قبل شاکر خداوند بزرگ و مهربان هستیم. به خونه خوش اومدی پسرم پسرم در خواب ناز، اولین روزی که از بیمارستان به خونه اومدیم. -----------------------------------------------------------------------------------------------------------------   اولین باری که توی خونمون حمام رفتی سه روز از بدنیا اومدنت میگذشت و یک روز بود که از بیمارستان مرخص شده بودی. اولین حمام به کمک بابا جون و مامان بزرگ (مامان مامان) عافیت ب...
9 بهمن 1392

خاطره متوجه شدن بارداری

بنظرم یکی از موهبت هایی که خدا به ما زنها داده رشد کردن یه موجود آسمانی و پاک در درونمون هست، حداقل برای من باردار شدن راهی برای شناخت خدا و حس کردن قدرت بی نهایتش بوده. بیان کردن این حس عجیب در قالب جملات سخته . از زمان به دنیا اومدن پسرم تا الان هر لحظه با دیدن مراحل رشد و هر روز بزرگتر شدنش هیجان زده میشم، از دیدن همه تلاش هاش برای شناختن دنیای اطرافش واقعا شگفت زده میشم و باز هم مات و مبهوت به قدرت خدا فکر میکنم. خدایا شکرت برای اینکه من و همسرم رو  لایق مادر و پدر شدن دونستی و فرزندی سالم به زندگی ما  هدیه داد.   حال و هوای من قبل از باردار شدن    اون روزها تصمیم گرفته بودیم به یک...
6 بهمن 1392

روزهای شیرینی که زود میگذره

کیان جان،مادر نزدیک به دو ماه دیگه یکسالت تموم میشه باورم نمیشه به همین زودی یکسالت میشه. یه روز به خودم میام میبینم که یه پسر خوش قد و بالا شدی دلم واسه این روزهات و کارهای شیرینت حسابی تنگ میشه...یه وقتهایی که حسابی شیطونی میکنی و عصبانی میشم با گفتن این جمله "روزها زود میگذره از اینکه پسرت سالم و پر تحرک هست لذت ببر،از کارهای شیرینش لذت ببر..." آروم میشم و درکت میکنم که همه شیطنت هات واسه شناختن دنیای اطرافته این همه ورجه وورجه برای رشد و بزرگتر شدنته...تا چند وقت پیش هم فکر میکردم زیاد از بازی های بچه گانه لذت نمیبرم و ناراحت بودم ازینکه نمیتونم با تمام وجود باهات بازی کنم اما وقتی کنارت نشستم و شروع کردم با اسباب بازیهات بازی کردن ...
24 دی 1392

پایان پانزده ماهگی

پسر نازم کیان بسلامتی پانزده ماهگی رو تمام کردی و در شانزدهمین ماه زندگیت بیشتر از همیشه کارهای شیرین انجام میدی و مثل همیشه باعث شادی دل مامان بابا میشی. واسه پانزدهمین ماهگرد تولدت کیک شکلاتی خریدم اما راضی نشدی باهاش عکس بندازی و گریه میکردی به خاطر دندانهای کرسی ت که در حال در آمدن بودن اذیت و بی حوصله بودی و تنها تونستم این عکس رو ازت بگیرم.  پایان پانزدهمین ماه زندگی کیان جون   دوست دارم از کارهای شیرینت بنویسم.الان دیگه ماشالله همه حرف های مامان بابا رو میفهمی به نظرم تو یه بچه خاص و باهوشی همیشه از خدا میخوام کمکمون کنه تا تو رو در مسیر درستی از ...
3 دی 1392